سنگ تمام
دفاع مقدس
این وبلاگ به شما این امکان رو میدهد تا با اتفاقاتی که در 8سال دفاع مقذس روی داده است اشنا شوید
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 11 مهر 1391 توسط محدثه دیناری نژاد

 

سنگ تمام

 

همة اسيرها خواب بودند و يا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجرة بند نگاه كرد. از نگهبان خبري نبود. به آرامي از جا برخاست و رفت به گوشة آسايشگاه. با ليواني آب وضو ساخت. با احتياط بيشتر، از لابه‌لاي بدن اسيرها، برگشت سرجايش. قبل از آنكه به نماز بايستد، دوباره روبه پنجره نگاه كرد. نگاه كرد. نگهبان لب كلفتي را با سبيل پرپشت ديد كه از آن سوي پنجره او را زير نظر گرفته بود. نگهبان لب كلفت، با دست اشاره كرد بيايد پشت پنجره. اسير كه ميان هم بند‌هايش به رندي معروف بود. حالت لب و لوچه و چشم‌ها را تغيير داد و لنگ، لنگان رفت به سمت پنجره. نگهبان با حالتي كه انگار مجرمي را حين ارتكاب جرم سنگيني دستگير كرده باشد، با لهجة غليظ و خشن گفت: "تو بخاطر بيداري، مقررات اردوگاه را زير پا گذاشتي. مگر نمي‌داني از ساعت نه شب تا چهار صبح، همه بايد خواب باشند و هيچ اسيري حق ندارد بيدار بماند؟". اسير رند، با همان چهرة تغيير داده شده‌اش، به عوض پاسخ صريح، فقط صداي نامفهومي از حلقوم بيرون داد و با تكان دادن سر جواب مثبت داد. نگهبان با ژستي پيروزمندانه كاغذ و خودكاري بدست گرفت و پرسيد: "اسم؟".

 

 

اسير با تجربه كه مي‌دانست چنانچه حقيقت را بگويد، فردا صبح تنبيه مفصلي انتظارش را مي‌كشد، با شگردي كه پيش از آن بارها، سر ديگر نگهبان‌ها را شيره ماليده بود، بي‌درنگ تن صدايش را تغيير داد و گفت: "شنبه". نگهبان، پس از يادداشت پرسيد: "اسم پدر؟". اسير اين بار هم با رندي تمام جواب داد: "يكشنبه". نگهبان، از سر غرور، به نوك سبيلش زبان كشيد و گفت: "اسم پدربزرگ؟". اسير سنگ تمام گذاشت و گفت: "دوشنبه". نگهبان، پس از نوشتن نام كامل اسير. با تكان دادن انگشت و با تهديد اشاره كرد برگردد سرجايت. فردا صبح اول وقت. در بند باز شد. همان نگهبان لب كلفت، با چشم‌هاي قرمز و قي گوشة چشم. جلوتر از چند سرباز همراهش، وارد بند شد و بعد از آمارگيري، بادي به غبغب انداخت. صدايش را كلفت كرد و گفت: "الان نشان مي‌دهم كسي كه در ساعت خواب بيدار باشد چه جور تنبيه مي‌شود". اسيرها هر كدام، شخصي را در ذهن خود مجسم كردند. نگهبان يادداشت را از جيبش بيرون آورد و با پوزخندي رو به اسيرهاي منتظر خواند: "شنبه ابن يكشنبه ابن دوشنبه براي تنبيه بخاطر نقض مقررات بيايد بيرون". بيشتر اسيرها، متوجه شده بودند، شنبه همان اسير رندي است كه هر شب نماز شب مي‌خواند. بقيه هم خوشحال از اينكه همبندي آنطور سر نگهبان لب كلفت كلاه گذاشته است. با شدت بيشتري خنديدند. نگهبان، سبيل كلفتش را با عصبانيت جويد و با شلاق توي دستش، به صف اول اسيرها حمله‌ور شد. اما بدون اينكه ضربه‌اش به كسي اصابت كرده باشد، تندي برگشت بيرون و در را قفل كرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها: خاطره×شهیدان،
قالب وبلاگ
سنگ تمام
دفاع مقدس
این وبلاگ به شما این امکان رو میدهد تا با اتفاقاتی که در 8سال دفاع مقذس روی داده است اشنا شوید
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 11 مهر 1391 توسط محدثه دیناری نژاد

 

سنگ تمام

 

همة اسيرها خواب بودند و يا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجرة بند نگاه كرد. از نگهبان خبري نبود. به آرامي از جا برخاست و رفت به گوشة آسايشگاه. با ليواني آب وضو ساخت. با احتياط بيشتر، از لابه‌لاي بدن اسيرها، برگشت سرجايش. قبل از آنكه به نماز بايستد، دوباره روبه پنجره نگاه كرد. نگاه كرد. نگهبان لب كلفتي را با سبيل پرپشت ديد كه از آن سوي پنجره او را زير نظر گرفته بود. نگهبان لب كلفت، با دست اشاره كرد بيايد پشت پنجره. اسير كه ميان هم بند‌هايش به رندي معروف بود. حالت لب و لوچه و چشم‌ها را تغيير داد و لنگ، لنگان رفت به سمت پنجره. نگهبان با حالتي كه انگار مجرمي را حين ارتكاب جرم سنگيني دستگير كرده باشد، با لهجة غليظ و خشن گفت: "تو بخاطر بيداري، مقررات اردوگاه را زير پا گذاشتي. مگر نمي‌داني از ساعت نه شب تا چهار صبح، همه بايد خواب باشند و هيچ اسيري حق ندارد بيدار بماند؟". اسير رند، با همان چهرة تغيير داده شده‌اش، به عوض پاسخ صريح، فقط صداي نامفهومي از حلقوم بيرون داد و با تكان دادن سر جواب مثبت داد. نگهبان با ژستي پيروزمندانه كاغذ و خودكاري بدست گرفت و پرسيد: "اسم؟".

 

 

اسير با تجربه كه مي‌دانست چنانچه حقيقت را بگويد، فردا صبح تنبيه مفصلي انتظارش را مي‌كشد، با شگردي كه پيش از آن بارها، سر ديگر نگهبان‌ها را شيره ماليده بود، بي‌درنگ تن صدايش را تغيير داد و گفت: "شنبه". نگهبان، پس از يادداشت پرسيد: "اسم پدر؟". اسير اين بار هم با رندي تمام جواب داد: "يكشنبه". نگهبان، از سر غرور، به نوك سبيلش زبان كشيد و گفت: "اسم پدربزرگ؟". اسير سنگ تمام گذاشت و گفت: "دوشنبه". نگهبان، پس از نوشتن نام كامل اسير. با تكان دادن انگشت و با تهديد اشاره كرد برگردد سرجايت. فردا صبح اول وقت. در بند باز شد. همان نگهبان لب كلفت، با چشم‌هاي قرمز و قي گوشة چشم. جلوتر از چند سرباز همراهش، وارد بند شد و بعد از آمارگيري، بادي به غبغب انداخت. صدايش را كلفت كرد و گفت: "الان نشان مي‌دهم كسي كه در ساعت خواب بيدار باشد چه جور تنبيه مي‌شود". اسيرها هر كدام، شخصي را در ذهن خود مجسم كردند. نگهبان يادداشت را از جيبش بيرون آورد و با پوزخندي رو به اسيرهاي منتظر خواند: "شنبه ابن يكشنبه ابن دوشنبه براي تنبيه بخاطر نقض مقررات بيايد بيرون". بيشتر اسيرها، متوجه شده بودند، شنبه همان اسير رندي است كه هر شب نماز شب مي‌خواند. بقيه هم خوشحال از اينكه همبندي آنطور سر نگهبان لب كلفت كلاه گذاشته است. با شدت بيشتري خنديدند. نگهبان، سبيل كلفتش را با عصبانيت جويد و با شلاق توي دستش، به صف اول اسيرها حمله‌ور شد. اما بدون اينكه ضربه‌اش به كسي اصابت كرده باشد، تندي برگشت بيرون و در را قفل كرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها: خاطره×شهیدان،
قالب وبلاگ